سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصر آرزوها
  •   پاره کردن دل
  •                                             

     

     

     

    پاره کردن دل

    نباید مشکل تر از پاره کردن کاغذ باشه!
     

    چون دیدم دلایی رو که به راحتی پاره شدن!!

    حتی راحت تر از یک ورق.

    اما می دونید فرق این دوتا چیه؟!!

    کاغذ خشک و شکننده است

    و دل نرم و لطیف ...

    برای اینه که صدای پاره شدن کاغذ بلنده

    ولی صدای پاره شدن دل رو هیچ کس نمیشنوه...

            هیچ کس!!

                              پس

                                            خیالت راحت

                                                         

                                                               آسوده پارش کن!!


    بعد بنداز زیر پات و ازش بگذر...

     

                                                                                به همین سادگی!! 



  • نویسنده: فاطمه(یکشنبه 85/9/12 ساعت 12:7 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   از خدا...

  •  

    از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد،

     

    خدا گفت: نه!

    رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.

     

    از خدا خواستم تا کودک معلولم را درمان کند،

    خدا گفت: نه!

     

    روح او بی نقص است و تن او موقت و فناپذیر.

    از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد،

     

    خدا گفت: نه!

     

    شکیبایی زاده رنج و سختی است.

    شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.

     

    از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد،

     

    خدا گفت: نه!

    من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری.

     

    از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد،

    خدا گفت: نه!
    رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند.

     

    از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد،

    خدا گفت: نه!

     

    بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند

     

    و پر ثمر شوی.
    من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم



     و باز گفت: نه.

     

    من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.
    ا

    ز خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که او مرا دوست دارد.

     


    و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم!



  • نویسنده: فاطمه(چهارشنبه 85/9/1 ساعت 10:57 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   عشق و دیوانگی
  •  به نام حق
    عشق و دیوانگی
    در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛فضیلتها وتباهیها در همه جا شناور بودند.آنها از بیکاری خسته شده بودند.روزی همه ی فضایل و تباهی ها دور هم جمع شده بودند؛خسته تر و کسل تر از همیشه؛ناگهان (ذکاوت)ایستاد و گفت:بیایید یک بازی کنیم مثل قایم باشک.

    همه از پیشنهاد او شاد شدند و ((دیوانگی))فورآ فریاد زد من چشم می گذارم.

    از آنجایی که هیچکس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد؛همه قبول کردند که او چشم بگذارد.دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست وشروع کرد به شمردن:یک...دو...سه...

    همه رفتند تا جایی پنهان شوند.(لطافت)خود را به شاخ ماه آویزان کرد.(خیانت)داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد.(اصالت)در میان ابرها پنهان شد.(هوس)به مرکز زمین رفت.(طمع)داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و ((دیوانگی)) همچنان مشغول شمردن بود:هفتاد و نه...هشتاد...

    همه پنهان شده بودندبجز ((عشق))که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد وجای تعجب هم نیست چون که همه می دانند پنهان کردن عشق مشکل است و در همین حال دیوانگی به آخر شمارش می رسید:نود و پنج...نود و شش...

    هنگامی که ((دیوانگی)) به صد رسید عشق پرید و پشت یک بوته رز پنهان شد.

    ((دیوانگی)) فریاد زد که دارم می آیم.

    اولین کسی را که پیدا کرد (تنبلی)بود زیرا (تنبلی)تنبلی اش آمده بودتا جایی پنهان شود.(لطافت)که به شاخ ماه آویزان بود را پیدا کرد؛(دروغ)ته دریاچه؛(هوس)در مرکز زمین؛خلاصه یکی یکی همه را پیدا کرد بجز عشق که از یافتن آن نا امید شده بود.

    (حسادت)در گوشهایش زمزمه کرد که تو حتمآ باید ((عشق)) را پیدا کنی و او پشت بوته ی گل است.دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت زیادی آن را در بوته های گل رز فرو برد و دوباره ودوباره تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد.عشق از پشت بوته های گل بیرون آمد ؛بادست هایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

    اونمی توانست جایی را ببیند چون کور شده بود.

    ((دیوانگی)) گفت:من چه کردم چگونه می توانم تو را درمان کنم؟

    ((عشق)) پاسخ داد:تو نمی توانی مرا درمان کنی ؛اما اگرمی خواهی می توانی راهنمای من باشی.

    ...واز آن روز است که ((عشق)) کور است و((دیوانگی)) همواره در کنار او


  • نویسنده: فاطمه(شنبه 85/8/20 ساعت 6:44 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   کاش قلبم..
  •  

    کاش قلبم درد پنهانی نداشت

    چهره ام هرگز پریشانی نداشت

    برگ های اخر تقویم عشق

    حرفی از یک روز بارانی نداشت

    کاش می شد راه سخت عشق را

    بی خطر پیمود و قربانی نداشت...

     



  • نویسنده: فاطمه(سه شنبه 85/8/16 ساعت 11:26 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   انتظار نگاه...


  • نویسنده: فاطمه(پنج شنبه 85/8/11 ساعت 12:25 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   عقده دل


  • نویسنده: فاطمه(پنج شنبه 85/8/11 ساعت 12:12 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   ما گذشتیم..


  • نویسنده: فاطمه(شنبه 85/7/8 ساعت 1:2 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   بالهایت را......
  •  

     

     

    بالهایت را به سوی انچه میخواهی به پرواز در بیاور

    پرواز را تجربه کن

    ببین چه زیباست در اسمان لایتناهی پرواز

    و بر پهنه ان گنبد مینا و در ان زلال ابی چه احساسی نهفته است

    حس رهایی از هرانچه که ازارت میدهد

    حس دوست داشتن و دوست داشتن

    بر بالهای امید به دور دستها و افقهای روشن سفرکن

     

     



  • نویسنده: فاطمه(شنبه 85/7/8 ساعت 12:37 صبح)

  • نظرات دیگران ( )


  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تقدسی از نور
    [عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 66126
    بازدید امروز : 2
    بازدید دیروز : 3
  •   پیوندهای روزانه

  • عشق و عاشقی [243]
    آموزش photoshap [165]
    به نام تک نوازنده گیتار عشق [41]
    دختر دوست داشتنی [196]
    [آرشیو(4)]


  •   مطالب بایگانی شده

  • نوشته های پیشین
    پاییز 1385
    تابستان 1385

  •   درباره من

  • قصر آرزوها
    فاطمه

  •   لوگوی وبلاگ من

  • قصر آرزوها

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •  لوگوی دوستان من




  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی